به رنگ سحر
توسط: لوار ما
تاریخ: ژوئن 12, 2021 زمان انتشار: 8:25 ق.ظ کد خبر: 9372

نگاهی به رمان غلامحسین یاغی اثر سهراب براهام

حامد حسینی پناه کرمانی/

لوسین گلدمن (Lucien Goldmann)  فیلسوف و منتقد ادبی معتقد بود اثر ادبی یک ساختار مرکزی دارد که با ساختارهای ذهنی طبقه­ ی اجتماعی مربوط است.

به شیوه­ی نقادی گلدمن «ساخت­گرایی تکوینی» (genetic structuralism) می­ گویند؛ یعنی بحث و دقت در عناصری که اثر را به وجود می­ آورد و این از نظر گلدمن جهان­ بینی طبقات اجتماعی است.

هدف ساخت­گرایی تکوینی بیان وحدت میان صورت و محتواست.

به طور کلی روش گلدمن پیدا کردن جهان­ بینی پنهان اثر و ربط دادن  آن به یک گروه اجتماعی است.

به نظر گلدمن اموری چون زبان و ساختار و تولید، فاعل حرکت تاریخی نیست بلکه انسان­ها تاریخ را می سازند.

گلدمن دنبال روابط ساختاری بین اثر ادبی، جهان­ بینی و تاریخ است و این که چگونه وضعیت تاریخی یک گروه اجتماعی از طریق جهان­ بینی نویسنده تبدیل به ساختی ادبی می­ شود.

رمان «غلامحسین یاغی» با استفاده از یک ساختار مرکزی که حول زندگی فردی به نام غلامحسین می­ گردد با نوشتن از زندگی افرادی دور از مرکز توانسته مخاطب را با بافت زندگی یک طبقه­ ی اجتماعی خاص و کمتر شناخته­ شده اندکی آشنا کند.

داستان، روایت ساعات آخر زندگی یک محکوم به اعدام است که در اتاق قرنطینه قبل از اعدام با سرباز نگهبان خود صحبت می­ کند: “می­  دانم محکومین به اعدام را در سحرگاه به دار می ­آویزند؛ اما نمی­ دانم چرا قاضی حکم داده است که مرا دمِ غروب بالایِ دار بکشند.”

غلامحسین کسی است که به جرم یاغی بودن و قتل برای دفاع از خود سال­ها تحت تعقیب بوده است اما تعریف او از یاغی متفاوت است: “یاغی به کسی می­ گویند که بر علیه ظلم بجنگد، به هر دزد و راهزن و شرارت­ گری که یاغی نمی ­گویند.”

راوی ویژگی­ های یاغی را بر می­ شمارد: “چیزی که می­دانم این است که یک یاغی زمین را شخم نمی ­زند تا گندم بکارد؛ یک یاغی چاهِ به گل نشسته­ ای را به آب نمی­ رساند و دعای باران نمی­ خواند تا ابری به اوج بنشیند و بارور شود و دل چوپانی شاد شود و لبخندی به مهر بر لبانِ ترک ­خورده­ ی زعیم فرو بنشیند. یک یاغی از ترس لو رفتن، عطر و ادکلن نمی ­زند تا فضایی را به بوی خوش معطر کند. یک یاغی از سَرِ نیاز، قرآن را دائم­ الوقت به سینه دارد تا بلایی به سرش نیاید و بهتر از ملاهایی که سر قبر مردگان به صوت دلنشین قرآن می­ خوانند، قرآن را تلاوت می­کند و بهتر از هرکسی می­ دانند آیه­ ی مبارکه­ ی «وجعلنا» برای محفوظ شدن از چشم دیگران است یا خوب می­ داند که خدا در همه جا هست. یک یاغی بدون وضو، وارد زیارتگاه امام ­زاده ­ای نمی­ شود.”

از میان روایاتی لایه لایه که توسط غلامحسین نقل می­ شوند گاه به نکاتی تاریخی دست پیدا می­ کنیم: “منطقه­ ی ما، زمین­ ها تحتِ نظرِ دولت بود و زعیم حق نداشت سرخود رویِ زمین چیزی کشت کند و درختی بکارد. البته همان سالِ بعد از طرف شاه، زمین­ ها را به زعیم ­ها واگذار کردند. خدا خیرشان ندهد، بعضی­ ها را بی­ حق کردند و با وجودی که زعیم بودند سهام­ دارشان نکردند و مجبور شدند برای ساکن شدن و خانه درست کردن در جایی، از دیگران زمین بخرند. با وجودی که پدر و اجدادشان سال­های سال زعیم بودند حتی یک وجب زمین هم بهشان نرسید، در صورتی که زن کدخدا و بچه­ های خردسالش نیز سهام­ دار شدند.”

استفاده از کلمات و اصطلاحاتی که رنگ و بوی بومی دارند، زبان متن را دلنشین می­کند؛ اصطلاحات و کلماتی همچون : “کمتر از یک صدارس فاصله بود.” یا “چای به دَم دارم.” و یا ” عرضِ استانِ مبارک سرکار که تو باشی…” و یا “آدم پُرمسخره ­ای بود.” و نیز “هوا رم داده بود و سرد.”

گاه این زبان به متن و روایت غلامحسین رنگ و بوی شاعرانگی می­دهد: “این را دانسته باش که تفنگ ­ها وقتی زیبایند که بر درگاهِ خانه ­ها آویزان باشند؛ وگرنه هر سربِ داغی می­تواند شیرِ سینه­ ی زنی تازه زایمان کرده را بخشکاند، یا هل هله­ ی غمگینِ زنی سالخورده را به عزا در سحرگاه بپیچاند، مویه بردارد و سرِ داغداری را برهنه کند. هر سربِ داغی می­تواند شکارِ لب ­تشنه ­ای را در لب چشمه­ ای به رقص خون در بیاورد.” و یا در جای دیگری: “دریغا که یاغی­ ها بر بامِ غرورِ خویش، غبار بر لبِ قصه­ گویان انداخته ­اند و در دنیایِ خویش چه بسیار بودند که دست در عالمِ برزخ فرو برده­ اند!” و این­ چنین است که گاه متنِ روایت در دام پند و اندرز و نصیحت­ گویی می­ افتد: “لازمه ­ی هر زندگی خوبی، شرافت و نجابت است؛ نمی ­دانم چرا بعضی­ ها نمی­توانند از این حریم محافظت کنند!”

نویسنده موفق می ­شود از خلال همین­ گونه جملات، تلنگری نیز به ذهن مخاطب بزند: “در سرزمینی که خونی به ناحق ریخته شود، گندم برکت نخواهد داد.” و یا در جای دیگری: “انسان وقتی مرده است که ذوقش مرده باشد.”

غلامحسین که در سنین پایین برای دفاع از خود داس بر سر فردی زده می­ گوید: “دیدار یک جان شد و مُرد؛ ولی روزگار من سیاه شد.”

غلامحسین نگاه خاص خود را به باورها و اعتقادات دارد: “گفتم: «سکینه کفِ پای چپم خارش می­ دهد، از جوانی متوجه شده ­ام که هر وقت کفِ پایم خارش داده است، به مشکل خورده ­ام یا مال­باخته شده ­ام یا دعوایی به سرم افتاده.»

گفت: «غلامحسین برای این که دنیا را زیباتر ببینی، نباید به این خرافات توجهی داشته باشی!»

گفتم: «اعتقادات و باورها بخش عمده ­ای از زندگی­مان هستند؛ مردمان قدیم بر اساس تجربه­ هایشان به باورهایشان اعتقاد داشتند!»”

و این  چنین باورهایی در سرتاسر روایت جریان دارند: “به این چوب­ های ریخته به روی آتش خوب نگاه کن! ببین چوب­ های نیمه­ خشک ِگز، چگونه فیش فیش صدا می ­دهند و دود می­کنند، از قدیم گفته ­اند: «وقتی چنین بشود، حتما کسی دارد غیبتِ روشن­ کننده­ ی آتش را می ­کند!»”

سهراب براهام از خلال روایات گوناگون به خرده ­فرهنگ­ های بومی نیز اشاره می­کند: “ملارمضان جلوتر خزید و گفت: «تا چند سال پیش، خیلی از مردم روی کاغذ عقدنامه نمی­ نوشتند. ملایی می ­آمد و شفاهی صیغه را جار می­ کرد. حتی آدم­هایی بودند که به نیتِ عقدِ دائم در حضور سه نفر آدم بالغ، از روی بوته­ ی جَری می ­پریدند و می­گفتند: که زن به تو حلال شده است؛ اما حالا به شکر خدا عقدنامه را روی کاغذ می ­نویسند.”

و وصیت­ نامه­ ی مکتوب غلامحسین بسیار کوتاه است: “به دیدن من اگر آمدی، تنها برایم نسیم بیاور و لبخندی به رنگ سحر که تسکین دلم باشد.”

بی­ طرف ماندن نویسنده در تمام طول متن نقطه­ ی قوت اثر است و همین بی­ طرفی نویسنده و پرهیز از جانب داری است که ذهن مخاطب را به کنکاشی فراتر از متن وامی­دارد: “تفنگ­ها تا چه اندازه نجابت دارند؟!”

۳۰/۲/۱۴۰۰

           حامد حسینی پناه کرمانی