گفت‌وگو با منصور علیمرادی، نویسنده
توسط: لوار ما
تاریخ: مارس 13, 2018 زمان انتشار: 8:54 ق.ظ کد خبر: 1504

ادبیات سفیر رستگاری بشر است

بشر ذاتا خیالپرداز است و بشر واحه‌نشین هزار برابر بیشتر. منصور علیمرادی اهل جنوب است. جنوب کشور و جنوب کرمان؛ دورگه‌ای حاصل تلفیق خون یک عشایر و یک یکجانشین. مدتی روزنامه‌نگاری را پیشه قرار داده بود و مدتی شعر می‌گفت‌. گزارش هایش روایتی داستان‌گونه داشت و شعرهایش هم قصه‌هایی موزون بود که روایت می‌شد… منصور علیمرادی ذاتا راوی است.

این بیابانمرد هم روایت ماندن را خوب می‌شناسد و هم رفتن را بلد است. طبیعت خشن و نامهربان جنوب و جبر جغرافیایی انسان آنجا را ناگزیر می‌کند از خیال بافتن و اندیشیدن تا تحمل این طبیعت و جغرافیا تا تحمل این واقعیت نامهربان امکان‌پذیر باشد. داستان‌های منصور عموما فضایی برخاسته از همان زادبومش است. البته بماند که فضای داستان‌های شهری و مناسبات مردمان آپارتمان‌نشین را خوب واقف است و به قول عزیزی منصور آدم‌ها را بلد است. «زیبای هلیل»، «تاریکماه»، «نام دیگرش باد است سینیور» و «ساندویچ برای حیدر نعمت‌زاده» بخشی از آثار منصور علیمرادی‌اند که در حوزه داستان منتشر شده‌اند. علیمرادی برای رمان تاریکماه برنده جایزه ادبی هفت اقلیم شده است. این گفت‌وگوی صمیمی را از دست ندهید.

آقای علیمرادی ادبیات برای مردم چه کاری انجام می‌دهد؟

مثل خیلی از نیازهای حیاتی، اصیل و مهم بشری، جوامع انسانی از شام شب بیشتر به ادبیات نیاز دارند. شاید مثل هوایی که نفس می‌کشند‌. از پاسخگویی به نیازهای درونی و روانی آدمی گرفته تا تقویت بنیان‌های فرهنگ انسانی اجتماعی، تعالی و توسعه به قاعده در همه سطوح، وامدار هنر و ادبیات است. شما فرض بفرمایید امروز ما بزرگانی مثل فردوسی،بیهقی، حافظ، سعدی و مولانا نداشتیم.چگونه می‌توانستیم زیست داشته باشیم. به چه پشتمان گرم بود؟ ادبیات سرمایه ملت‌هاست.

رفاه حاصل ادبیات است یا ادبیات حاصل رفاه؟ اگر جامعه‌ای رفاه داشته باشد ادبیات رشد می‌کند یا اگر ادبیات رشد کند جامعه رفاه خواهد داشت؟

هر دوی اینها ارتباطی دوسویه دارند. دوروی یک سکه‌اند. ادبیات اصیل و خلاق اخلاق ملت‌ها را پالوده می‌کند، ادبیات ساحت دانایی و معرفت است. جامعه دانا طبعا رفاه توسعه‌یافته‌تری دارد، همان طور که رفاه، زیربنای توسعه ادبیات و فرهنگ و هنر است. درگذشته هم به همین شکل بوده، شما دوران سامانیان و غزنویان را مقایسه بفرمایید با مثلا روزگار پسران طغرل شاه سلجوقی که مردم کارشان به خوردن گوشت سگ و گربه رسیده بود، یا روزگار غزها. یونان روزگار سقراط و افلاطون را مقایسه بفرمایید با اوان دوره مغول.

طبیعتا ادبیات در یک شرایط متشنج اجتماعی نمی‌تواند توسعه پیدا کند؟

بسختی، شاید به طور استثنا چند چهره ادبی، فکری، هنری بتوانند نمودی پیدا کنند، اما در مجموع در روزگار تشنج و جنگ و آشوب به قول جنوبی‌ها بغداد فرهنگ یک سرزمین بر باد است. ثبات اجتماعی، توجه به شعر و ادب و تصنیف و قول و… در ادوار مختلف تاریخی توانسته متن‌های قدرتمندی تولید کند که امروز پس از گذشت هزار سال مایه مباهات ملت‌هاست.

ولی همین نا‌آرامی‌های اجتماعی گاهی باعث خلق آثار اتفاقا ماندگاری در ادبیات شده.

خیلی کم، و در مقایسه با دوران رفاه و تمرکز و آرامش، بندرت. تراژدی‌های حیرت‌انگیز یونانی، منابع مهم نظری فلسفی، پیکرتراشی و شعر در یونان ۴۰۰ سال قبل از میلاد مسیح، محصول ثبات و رفاه اجتماعی است.

جنگ چطور؟

طبیعتا جامعه درگیر جنگ مجالی ندارد به ادب و هنر و فرهنگ فکر کند. جنگ هم اقسام مختلف دارد، یک نوعش آن است که مثلا در هشت سال بر ما تحمیل شد، دفاع بود مردانه ایستادیم و از این سرزمین حراست شد. یک نوع جنگ هم آن چیزی است که ما در شبه جزیره بالکان می‌بینیم، نسل‌کشی در بالکان، در رواندا، در آلمان، همین طور تا نسل‌کشی و کودکشی امروزه در جهان سوم. نتیجه آن همه کشتار در لشکرکشی فاتحان از چنگیز مغول تا محاصره لنینگراد، از دو جنگ جهانی تا بلوک شرق اروپا، چه بوده؟ ویرانی و قحطی و کودک‌کشی و نابسامانی و اضمحلال اخلاق و…، جامعه درگیر جنگ مجالی پیدا نمی‌کند به توسعه فرهنگ بپردازد. هر چند می‌گویند اگر جنگ جهانی نبود جهان مدرن این همه در علم و صنعت پیشرفت نمی‌کرد. به جای آن چه به دست آوردیم؟ به ادبیات اعتراضی، ابزورد وپوچ انگارانه که پس از جنگ جهانی در دوره‌هایی جهان را درگیر خودش کرد عنایت بفرمایید در قیاس با تولیدات ادبی ـ هنری روزگار ثبات.

چه می‌توان کرد، جنگ انگار همزاد آدمی است، باستانی پاریزی در جایی می‌گوید تاریخ بشر از اول تا به امروز تنها سرجمع دویست سیصد سال جنگ نداشته است.

اولین گزاره‌ای که پس از شنیدن اسم منصور علیمرادی در ذهن مخاطب جدی فیلم و داستان شکل می‌گیرد این است که او یک نویسنده بومی‌نویس است. تعریفی از بومی نویسی در ادبیات جهان وجود دارد؟ یا خود شما به تعریفی رسیده‌اید؟

معمولا این نوع تفکیک‌ها و مرزبندی‌ها کار منتقدان و پژوهشگران ادبی است، کار اهل نظریه است. من خودم چندان به این تعاریف معتقد نیستم. ادبیات، ادبیات است. هر نویسنده‌ای از یک فرآیند فرهنگی و اجتماعی می‌آید، از یک اقلیم و سرزمین و طبیعی است دیده‌ها و شنیده‌ها، تجارب زیستی، فرهنگ شفاهی و تاریخ آن سامان بر کارش تاثیر بگذارد. کار نویسنده استفاده همه این عناصر و ابزار و ظرفیت‌ها بر مبنای تولید ادبیات خلاق، اصیل، اندیشه ورزانه و متفاوت است.

خود شما همیشه رویکردی به زادگاه‌تان دارید.

من درباره آدم‌ها و مکان‌هایی می‌نویسم که آنها را خوب می‌شناسم. از طرفی آن سامان، آن آدم‌ها، آن محیط و فرهنگ و آن سازو‌کار و ساختار اجتماعی کمتر به ادبیات امروز ما ورود کرده است. بخش مهمی از آدم‌های نواحی حاشیه‌ای ایران پایشان به ادبیات مدرن ما باز نشده. مردم آن سامان وارث یک فرهنگ شفاهی کهن از سپیده‌دم تاریخ‌اند. قدیمی‌ترین تمدن جهان را خلق کرده‌اند‌؛ خط را. هنوز در هنر سفال و سنگ و طرح و نقش در جهان بدیل ندارند. آداب و عادات خود را دارند، و چه خوب که ما داستان بسازیم از جهان این آدم‌ها، نثر و زبان بسازیم بر بستر زبان مردم آن نواحی که اصیل اصیل است و می‌تواند به زبان ادبی فقیر ما غنا ببخشد و در حد وسع تقویتش کند.

این که شخصی شیفته وار به محیط زادگاهش بپردازد با یک منش شونیستی و مرز باورانه، به طور بنیادین با سرشت دموکراتیک و بی‌طرف و حکیمانه ادبیات اصیل در تضاد است. چخوف، فاکنر، خوان رولفو، مارکز، آستوریاس، شولوخوف،جهانی را می‌نویسند که می‌شناسند. منظورم حتما این نیست که باید به بازتولید آن فضا و مکان پرداخت، که باید از آن همه ظرفیت استفاده کرد. یک نفر هم مثل ایشی گورو می‌آید و قرون وسطای انگلیس را می‌سازد در اثری مثل غول مدفون بدرستی. جهانی را که می‌نویسد می‌شناسد و هستی اثر هویت دارد، در حالی که خودش اصالتا ژاپنی است. در پایان عرض کنم سرشت ادبیات بر تنوع و تکثر استوار است و یک نسخه واحد را در مورد دو اثر نمی‌توان پیچید.

یکی از چیزهایی که خود من در شعر شما دوست دارم استفاده از فضای بکر کویری و اقلیم آن سامان از زاویه دید خودت است.

بعضی از شخصیت‌های قصه‌های شما خیلی حال خوبی ندارند، مثلا میرجان در تاریک ماه، یا آن پزشک شهرستانی که گرفتار جن شده در یک شهر کوچک. این شخصیت‌ها گاه سرخوشند، اما طبق معیارهای جامعه رفاهمند نیستند. آیا این نوع روایت شماست؟ وقت آن نرسیده که به آن جغرافیا و فرهنگ از منظر دیگری نگاه شود؟

همواره از چند چیز بشدت احتراز کرده‌ام. مطلق‌نگری، شعار و نگاه سیاه و سفید به آدم‌ها در متن ادبی. مثلا این که بخواهم به شیوه رئالیسم سوسیالیستی فقر را نشان بدهم یا به قول امروزی سیاه‌نمایی کنم. در همان بیابان‌های جنوب، شما خانه‌های ویلایی اعیانی می‌بینید که در خود تهران هم نمونه‌اش کم است، در تاریک ماه هم هست. الان کپر به عنوان نوعی مسکن و معماری محلی وجهی توریستی پیدا کرده. در قلعه گنج هتل کپری ساخته‌اند به چه زیبایی. صاحب کپر ممکن است قیمت ماشینش از صدمیلیون تومان بیشتر باشد. این مسأله اصلا خودش شده ضرب‌المثل و فکر کنم پرداختن به آن در این مجال نمی‌گنجد. جامعه جنوب قطب کشاورزی است، مراتع بسیار دارد و هنوز از پس این همه خشکسالی آب هم. منتها خب خشکسالی نفسش را گرفت. بگذریم، در داستان دندانپزشک، مسأله اصلا فقر نیست، وضعیت اقتصادی آدم‌های داستان چندان هم بد نیست. منتها آدمی را فرآیندی پیچیده است، از خلق و خو و آداب و ادب و فرهنگ و نگاه به هستی. در قبض و بسط است، گاهی خوب است و گاه بد، نگاه داستان‌نویس نباید مطلق‌انگارانه باشد. این در مورد تمام آدم‌های دنیا صدق می‌کند. مثلا وضعیت میرجان در تاریک ماه می‌تواند برای خیلی از آدم‌ها در خیلی از جاهای دنیا به صورت‌های مختلف اتفاق بیفتد. یعنی اتفاقی در زندگی یک آدم افتاده است و ناخواسته جریان زندگی او را به سمت و سویی خاص برده. این برمی‌گردد به ذات زندگی.

متن‌های شما یک موسیقی و زنگ خاص دارد و گاه جملات رقصی خاص دارند، از طرفی این زبان از گویش جنوب استفاده می‌کند. این قرابت در توصیف هم هست، یعنی مثلا توصیف ماه در چند قسمت از تاریک ماه. به نظرم دو خطر متن شما را تهدید می‌کند، یکی این که مخاطب کافه‌نشین پایتخت نشین بعضی قسمت‌ها را متوجه نمی‌شود، همان اتفاقی که در «آوازهای عقیم باد» افتاد. با چهار پاره‌هایی مواجه بودیم که اتفاقا داستان بود، ولی یک جاهایی به دلیل زبان و بافت خاص روایی مخاطب در ارتباط برقرار کردن با آن لنگ می‌زد. دوم این که آرزوی هر داستان‌نویسی این است که کارهایش ترجمه شوند، آیا نحوه بیان در آثار شما از این منظر یک ترمز درونی نیست؟

واقعیت این است که زبان ادبی ما چه در نثر و چه در نظم به غایت فقیر و بی‌هویت شده، نوعی زبان ترجمه‌ای، ژورنالیستی جای نثر خلاق ادبی را گرفته که اتفاقا همین پاشنه آشیل ادبیات ماست. دامنه گستره واژگانی متن‌های ادبی ما محدود است. در زبان ادبی مولف از هنجار متداول فرا می‌رود که سبک و سیاق بسازد. ما با این کار سلیقه مخاطب را هم تنزل داده‌ایم، چطور است کلیدر با آن همه واژه خراسانی و حتی کهن این همه در اقشار مختلف اجتماعی خواننده شیفته پیدا کرده؟ یا از نویسندگان نسل بعد مثلا ابوتراب خسروی با آن نثر خاص و در بعضی جاها آرکاییک. من در شعر همان‌طور که می‌فرمایید با این مشکل مواجه شدم، می‌خواستم بداعت در فرم و زبان و اجرا درست کنم، این که شد یا نشد نمی‌دانم، شما اهل تشخیص باید بگویید. اما در داستان این اتفاق نیفتاد، یعنی عمده اقبالی که به کتاب‌های من داشتند اتفاقا در بین اهالی ادبیات در شهرهای بزرگ بود. ما برای تقویت زبان ادبی، بخصوص در داستان ناچاریم از دو حوزه، از دو آبشخور مهم و غنی و بی‌بدیل استفاده کنیم‌؛ ادب قدیم فارسی و متن‌های گذشتگان و زبان‌ها، گویش‌ها و لهجه‌های فارسی ایرانی.

آدم‌های داستان شما بعد از تمام شدن داستان، کجا می‌روند؟

معمولا حضورشان در زندگی کمابیش هست؛ کم‌رنگ و پررنگ. یکی از چیزهای عجیب نوشتن برای من این بوده که در روزگاری شخصیتی در داستان ساخته‌ام که بعدها پاسخی اساسی به سوالی بوده که همیشه دغدغه‌اش را داشته‌ام. یک خصیصه دیگر که در داستان برای من اهمیت دارد این است که زندگی واقعا یک فرصت محدود است و آدمی در مواجهه با مرگ مدام. این که در بعضی از داستان‌ها بخشی از من، بخشی از گذشته من چه واقعی و چه استعاری ساخته می‌شود و برای خودم از گزند در امان می‌ماند، باشکوه است.

بــه کــدام‌یک از شخصیت‌های خلق شده‌تان نزدیک ترید؟

بعضی از این شخصیت‌ها، به یک نحوی بازتاب‌دهنده بخشی از وجود خود من‌اند. البته بعضی. مثلا میرجان در تاریک ماه، یا شیطنت‌های آن دو سه نوجوان در ساندویچ برای حیدر نعمت‌زاده، یا راوی نوجوان «مهندس برقکشانی» در مجموعه داستان زیبای هلیل. در مورد آدم‌های دیگر داستان‌ها هم عرض کنم که مشابه‌شان را در اطراف، در میان فامیل و دوست و غریبه بسیار دیده‌ام. مثلا شخصیت خاله بلقیس در ساندویچ برای حیدر نعمت‌زاده. یا شخصیت راوی اصلی در کشتگان قلعه زنگیان.

من در شخصیت چوپان داستان ساندویچ، رسالتی دیدم، نجابت خاصی دارد، خلوت گزیده است، سلوک دارد،همین طور شخصیت نمکو در داستان سینیور.

چوپان، شخصیت عزیزی دارد، بیابان به او یک سلوک معنوی داده، مهربان، بی‌شیله پیله و به قول جنوبی‌ها دل شریک است. یک دوست به معنی واقعی است.

آقای علیمرادی این نشانه شناسی‌های داستان را چگونه باید درک کرد؟ مثلا بستنی چه وقت یک نشانه است چه وقت خود بستنی؟

درست است که داستان از یک نظام نشانه‌ای چفت و بست دار و رابطه‌مند برخوردار است، اما آوردن نشانه و نماد و… زیادی متن را خفه می‌کند. گاه اجازه نمی‌دهد خیلی از حوزه‌ها را در متن به طور طبیعی ساخت. مثلا فضا را. گاه هیچ کارکرد نمادینی ندارند عناصر، این که حتما نماینده یک‌سری مفاهیم عمدی باشند. شاعر، هنرمند و نویسنده از منظری دنیا را به خواننده نشان می‌دهد که تازه است. می‌گوید ماه را از این زاویه ببین، همین. حتما منظورش داشتن کارکرد مفهومی، استعاری، نمادین از ماه نیست. در یکی از داستان‌های من از ماه این توصیف آمده، البته نقل از حافظه: «ماه به ناخن چیده زنی میانسال و زیبا می‌ماند.» که صرفا یک توصیف است و متن مصر نیست معنایی خاص متبادر و القا کند و همان‌طور که عرض کردم فقط توصیف جدیدی از ماه است.

حرف آخر؟

ادبیات سفیر رستگاری بشر است.

 

صفحه بندی در دقیقه۹۵

دکتر احمد یوسف زاده

نویسنده کتاب بیست و سه نفر

ما جنوبی‌ها به او می‌گوییم منصور. حتی شمالی‌های کرمان هم فامیلش را حذف می‌کنند. وقتی مثلا کسی بگوید کتاب جدید منصور چاپ شده یعنی منصور علیمرادی کتاب جدیدی چاپ کرده. وقتی یکی بگوید این شعر مال منصور است، بی شک منظورش منصور علیمرادی است.

این ایلیاتی مرد جنوب، آرام است و بی‌آزار و عاشق سکوت شبانه. کلبه مجردی‌اش پر است از کتاب و کتاب و کتاب. من با این جوان قابل در دفتر هفته‌نامه رودبارزمین روزهای شیرینی گذرانده‌ام. مسئول صفحه ادبی نشریه بود. با همه بدقولی‌اش، صفحه ادبی در دقیقه نود و پنج آماده می‌شد و این برای من غنیمتی بود. آن روز‌ها منصور بیشتر شاعر بود تا نویسنده . شعر «زیورک»اش نقل محافل بود و غزل عاشقانه:

چشونت کصیده بلند آهن چشونت

مث روزگار مو سرد و سیاهن چشونت

را عشاق شهر زمزمه می‌کردند.

توی همین روزهای ابری کرمان بود که خبر تاراج دفینه‌های ۷۰۰۰ ساله جیرفت تا عتیقه‌فروشی‌های پاریس رسید. منصور هم برای حفظ این میراث دست به کار شد و زیبای هلیل را در صفحه ادبی رودبارزمین چاپ کرد. حال و هوای من وقتی داستان را با خوانش خود منصور می‌شنیدم، شنیدنی است.

مردی خسته و بدهکار در طلب عتیقه‌ای که به کمک دلال‌ها آب کند و به زخم زندگی بزند در چاله بزرگی که کنده خواب می‌رود و از آنجا به بعد این منم که در شط کلمات سحر‌انگیز منصور غرق می‌شوم و همراه با زنی بالا بلند و سیاه چشم ۷۰۰۰ساله، در دل تاریخ سفر می‌کنم و از بازارهای کرانه هلیل سر در می‌آورم پا به پای زیبای سیاه گیسوی هلیل…

«زیبای هلیل» بعدها نام کتابی از منصور شد.

روزی دیگر وقتی هفته دفاع مقدس بود و همه جا نقل ماهرویی رزمندگان و شهدای جنگ، در آبدارخانه کوچک نشریه از منصور که سنش به روزگار جنگ قد نمی‌دهد خواستم قصه‌ای با طعم شهادت بنویسد و این چنین بود که «مهندس برق‌کشانی» به دنیا آمد و من هنوز که هنوز است از خواندنش سیر نشده‌ام.

حالا این روزها منصور در میان صاحبان قلم اسم و آوازه‌ای دارد و با تاریکماه خود را به جایگاهی در خور رسانده است.

در کنار شعر و داستان، کاری کرده کارستان در حفظ فرهنگ شفاهی مردمان جنوب استان کرمان. افسانه‌ها، لیکوها، ضرب‌المثل‌ها هر کدام عنوان کتابی مجزاست از این پژوهشگر جوان.

این روزها بچه‌های ایران طعم واژه‌های منصور را با «ساندویچ برای حیدر نعمت‌زاده» مزمزه می‌کنند.

حامد عسکری

روزنامه‌نگار