برای دوست شاعرم مسافر ابدی زمستان دکتر محمد رضا مظاهری؛
توسط: لوار ما
تاریخ: اسفند 13, 1399 زمان انتشار: ۳:۴۳ ب٫ظ کد خبر: 9235

پایان لیمو شیرین

حسین سبزه صادقی/

(برای دوست شاعرم مسافر ابدی زمستان دکتر محمد رضا مظاهری)

درناگهان بعد ازظهر چهارشنبه دوازدهم اسفند ماه هشتاد و چهار غمناکی صدای یک دوست شاعر از آن سوی خط زانوانم را سست می کند. عرقی سرد بر پیشانی ام می نشیند قطار ثانیه ها در ایستگاهی دیگر دوستی دیگر را پیاده کرده است.
غرق در یاد ها کلمات در من عصیان می کنند و تصویر درتصویر خاطره است که در ذهنم صف می کشد .

دو دهه دوستی ، دو دهه زندگی با کلمات با کتابها ، دو دهه رفاقت که بهانه اش شعر است .

به سالهای ۷۷ می روم ، به خیابان لرهای جیرفت و مطب پزشکی که انجمن شعر هم هست.
دور همی های شاعرانه و شعر خوانی و گپ و نقد ونظر .

به دفتر نشریه فردوس کویر می روم نشریه ای که آرشیوش پر از شعرهایی ست که از محمد رضا مظاهری در کسوت دبیر فرهنگ و هنر این هفته نامه منتشر کرده ام .

به سال ۷۹ می روم و باند صد هزار تومانی اسکناسی که دکتر مظاهری شاباش حنا بندان رفیق شاعرش در گرماگرم صدای نی انبان و هلهله و لبخند به آسمان می پاشد و پچ پچ پسر عمویم که می گوید”” عجب دوست باحالی داری “”

به اوایل دهه ی هشتاد می روم و سکونت او در شهر کرمان و دوستی های مشترکمان با شاعر مجموعه ی تردید آرش شادروان مهدی قهاری که او هم چند سال پیش مسافر ابدی زمستان بود.

به خاطرات روزهای چاپ مجموعه ی شعر سپیدش”یک هجا تا هیچ “می روم که حرفهایی تازه برای گفتن داشت.

محمد رضا چند سالی بود پایتخت نشین شده بود و این اخری ها کمتر از احوالش خبر دار می شدم
اما در سراسر جغرافیای بودنش شاعر بود و شاعر زیست و شاعر رفت و شاعر ماند. هم او که “تلخ را پایان شیرینی می دانست چنان پایان لیمو شیرین ”

هم او که می گفت”عده ای با کندن برگها پاییز زورکی می آورند”

هم او که می گفت “برای تو آمده بودم/عقربه ها از قرارمان گذشتند/وگورکنی پیر آرزوی تازه مرده ی خویش را به رودخانه می برد/برای تو آمده بودم/دهان در از تعجب باز مانده بود /وهوای کوچه در اخمی تلخ مبتلا به باران می شد/و ابیاتم بوی بغض می گرفت/برای تو آمده بودم نیمه شب بود و نیمی از ماه سوخته بود. ”

محمدرضا شاعر بود شاعر زیست شاعر رفت شاعر ماند

به روی پنجره یخ بسته تصویری جدا از…یک هجا تا هیچ

و دستی برگ ها را می کند از شاخه پاییز

چه فروردین دلگیری

تو در خاکی و من در سایه خورشید

خیابان بغض بی رنگی و جای دفترت خالی ست

برای شاعران خیس از باران

برای شعر سرما خورده ام در کوچه ی تب کرده اسفند

کسی دیگر مطب را وا نخواهد کرد .

روانش شاد و یادش گرامی .

به پاس دوستی شناخت نامه ای از زندگی و شعر دکتر محمدرضا مظاهری به اتفاق دوست عزیزم جناب شهرام پارسامطلق در قالب کتابی با عنوان ” پایان لیموشیرین ” تهیه کرده ایم که امیدوارم به زودی شرایط انتشارش همراه با برگزاری یادمانی در خور ایشان فراهم شود.