نقدی بر رمان بی پدر اثر سهراب براهام
حامد حسینی پناه کرمانی/
واقع گرایی کلاسیک غالبا با روایتی که در پایان بسته می شود و سلسله مراتب صداهایی که حقیقت داستان را تشکیل می دهند مشخص میشود.
روایت واقع گرای کلاسیک، از طریق ایجاد نوعی بی نظمی، مانند قتل، جنگ، سفر و یا عشق، روال نظام های فرهنگی و دلالتی مرسوم را به هم میریزد؛ و سپس داستان به سمت خاتمه ای حرکت میکند که نوعی گره گشایی نیز هست، یعنی حل معما از طریق استقرار نظمی که تثبیت مجدد یا تکامل نظمی است که فرض میشود قبل از وقوع حوادث داستان وجود داشته است.
رمان «بی پدر» با سفر سه نفر از اهالی آبادی آغاز میشود.
حبیب، حیدر و جهانگیر با سوداهای متفاوتی پای در راه سفر میگذارند: “هرسه از رودخانه فاصله گرفتند و در مسیر قبله به راه افتادند.”
آنها با جدا کردن خود از ریشه های سنتی و فرهنگی به سمت بندرعباس میروند، هرچند آنجا نیز مقصد نهایی سفرشان نیست: “مسافران هر سه از سایه ی کشدار تپه ی کنارصندل گذشته بودند که آفتاب از پشت کوه کرغتو به پایین خزید. دو ساعتی از آبادی دور شده بودند، حبیب میگفت: «اگر همینطور راه برویم تا قبل از چهار شبانه روز به بندرعباس میرسیم.»”
آرزوهای مسافران نیز مانند خودشان و سرزمینی که از آن خارج شده اند ساده و ابتدایی و نشانه ی عمق محرومیت تاریخی است که بر آنها تحمیل شده است: “آهی کشید و گفت: «چقدر دلم میخواهد دوچرخه ی رالی داشته باشم، چقدر دلم میخواهد به دسته فرمان چرخ رالی ام نوار آویزان کنم و یک جفت آیینه ی گرد داشته باشد و چقدر دلم میخواهد به چرخهایش گل های لاستیکی بزنم و وقتی رکاب میزنم جرینگ جرینگ صدا بدهند و ماهرُخ نگاهم کند و ذوق بزند و من دست روی زنگش بگذارم…»
آنها در طلب دنیایی بهتر همراه با دیگرانی سوار لنچ میشوند: “شب به نیمه رسیده بود، آسمان بُرقع سیاه رنگی به صورت کشید، ستاره ها یکی یکی پنهان شدند و ماه رفته رفته ناپدید شد. حرکت لنچ بر روی موجها مثل حرکت مار افعی بر روی ریگ های دشت بالا و پایین میشد و چپ و راست میرفت. موج ها بلند و بلندتر شدند و باد هر لُنگ بسته ای را از دور سر باز میکرد و مثل یال به هم ریخته ی اسب رمیده ای در هوا میچرخاند.”
شیوایی روایت گاه زبان متن را به سمت شاعرانگی سوق می دهد، هرچند که نویسنده روایتِ واقع گرا را قربانی شیوایی زبان نمیکند: “توی شلوغی صدا به صدا نمی رسید. یک عده میزدند و میخواندند، یک عده گوشه گیر و یک عده بدحال و اسهال.”
متن روایت با کمک گرفتن از کلمات و اصطلاحات بومی و محلی رنگ و بوی شاعرانه تری می گیرد: “ماه شَبَق کم جانش را از کوه بالا کشیده بود. نه زوزه ی گرگی شنیده می شد و نه لاوه ی شغالی پیر. کوه سیاه و خشن انگار که زنده جانی به خود ندیده بود.”
حیدر هدف خود از سفر به دیار غربت را چیزی غیرمادی میداند: “ناخدا روی پتوی چاپ سرباز نشسته بود و قلیان می کشید، چشمش که به حیدر افتاد اشاره کرد جلوتر بیا، حیدر ذوق زده به نرمی خنده ای زد و جلو رفت.
ناخدا سر نَی را روی گونه اش گذاشت و گفت: «به این دیار آمدی که چه بشود؟»
حیدر جلدی جواب داد: «آمده ام که خودم را بشناسم. مثل دریا!»
ناخدا سرش را تکان داد و گفت: «راست میگویی. خودشناسی عینهو دریاشناسی است.»”
از اینجاست که متن دچار معضل جملات زیبا و حکیمانه میشود که به تناوب و گاه در قالب پند و اندرز در دهان شخصیتها قرار داده شده اند: “ناخدا لبخندی زد و گفت: «یادت باشد هر انسانی از دوران معصومیت کودکی که پا به عرصه ی جوانی و بزرگی میگذارد اولین چیزی که باید یاد بگیرد خوبی و بدی است، شر و خیر، خطری که تو را تهدید می کند این است که باید سعی کنی در دنیای شهوات غرق نشوی.”
این قبیل جملات همچون زائده ای به متن چسبیده اند : “حیدر از زمین بلند شد و گفت: «در گامهای هر مرد دلباخته ای رازی وجود دارد که تنها طوفانزدگان دریا میدانند و بس.»”
اگر این جملات حکیمانه را فقط یکی از شخصیت های داستان بر زبان می آورد شاید قابل پذیرش در قالب شخصیت پردازی داستانی بود، اما گویی نویسنده اصرار دارد افراد و شخصیتهای مختلف و با روحیات متفاوت از این قبیل جملات بگویند: ” ابراهیم میگفت: «هر روز معجزه ی خودش را دارد و هر سفری رویای خودش. ما عادت داریم که دائما راه برویم، بی آنکه بدانیم به کجا، و چه چیزی سر راهمان قرار خواهد گرفت. گاهی به چیزهایی که یک بار اتفاق برایمان می افتد، برخورد می کنیم و گاهی چیزهایی هست که دائما با آنها برخورد داریم و باز برایمان تجربه نمی شوند.»”
این قبیل جملات تبدیل به چالش جدی زبان متن میشوند: “نوروز کلاهش را از روی صورتش برداشت و گفت: «… پریدن از هر ارتفاعی بدلکاری نیست، حماقت است.»”
راه بلد مسافران را جلو می برد: ” راه بلد از العین صحبت میکرد میگفت: «هرکس که دلش میخواهد به العین بیاید باید فردا صبح خودش را به راس خیمه برساند و از آنجا به عین امان میرویم، هوای دُبی شرجی است اما شهر العین هم کار بیشتر است و هم هوای بهتری دارد.»”
هرچند که راه بلد هم میداند همه نمیتوانند از پس این سفر پرمشقت برآیند: “میگفت: «راه دور است و پرخطر، کم آبی، گرمای هوا و نبود دارو و وسایل کافی خوراکی، خیلی زود آدم های کم بنیه جسمی را از پا در می آورد.»”
نویسنده با روش شاعرانه ی خود سیر حوادث را در اختیار میگیرد: ” شب گذشت و آفتاب به اختیار خود روشن تر از همیشه سر از کوه برداشت تا به راهش ادامه دهد و باز در پی خود بازگردد. لبهای ترک بسته زیر تیغش به هَل هَل افتاده بودند، آب تمام شده بود. ناامیدی در نگاه مسافران پلک ها را به هم میآورد.”
و تمثیل در راستای متن مورد استفاده قرار میگیرد: “آفتاب بالا آمد. چنان که خنجری را به گودی زیر گلوی کسی فشار دهند و بخواهند از او اعتراف پیدا کنند و نقشه ی جنگی بگیرند.”
یکی دیگر از مسافران در سفر امارات مرد بلوچی بنام کرمشاه است که نمونه ی اخلاق، رفتار و مرام وی را در شخصیتی با همین نام در رمان «غلامحسین یاغی»، دیگر رمان سهراب براهام، خواهیم دید: “کرمشاه میگفت: «شکار کردن از دو حالت خارج نیست؛ یا از سر نیاز است و یا تفریح، مرد کسی است که شکار آبستنی را شکار نکرده باشد.»”
او نمادی از نوع خاصی از تفکر است: “ما بلوچها مردانگی را در کلام میدانیم. مگر نشنیده ای که از قدیم گفته اند «کلام مرد اگر از مردانگی و جوانمردی بیرون بیاید از کلام خدا هم بالاتر است.»”
شخصیت های این رمان افراد درمانده ای هستند که حتی از واگذار شدن زمین نیز بی بهره مانده اند: “تا قبل از پارسال (۱۳۴۱) زمین ها دولتی بودند. دولت بذر و آب و زمین در اختیار مردم قرار میداد و وقت برداشت دو سهم محصول برداشت شده را میبرد و یک سهم از سه سهم را به زعیم میداد. یک سهم بذر، یک سهم خاک و آب و یک سهم کار زعیم، دو سال پیش از طرف رئیس املاک به کدخدا خبر دادند که قرار است زمینها را واگذار به زعیم ها کنند و گفته بودند امسال هرکس بذر از املاک بگیرد اسمش ثبت میشود و به عنوان زعیم برایش سند صادر میشود. یک عده مثل ما آدمهای ساده هر سال از خود کدخدا بذر میگرفتیم، آن سال هم گرفتیم و اسممان جزو لیست نرفت؛ اما در عوض کدخدا به قوم و خویشانش گفته بود که جریان از این قرار است و بروید بذر بگیرید و آنها رفتند و حتی اسم بچههای خردسالشان را هم رد کرده بودن و بذر گرفته بودند. خیلی درد است، کرمشاه بچهی چند ماهه و یک ساله و زن حامله دار سهامدار باشند ولی من بعد از عمری زعیمی آواره ی شهر غریب شده باشم. چه میدانستیم که بی قانونی است؟ چه میدانستیم کلاهبرداری است؟”
همین اشاره ی تاریخی به شکلی متفاوت در رمان «غلامحسین یاغی» دوباره تکرار میشود.
و این درماندگی از کودکی در تاروپود شخصیت ها تنیده شده است: “یادم است که بچه بودم هروقت که بچه ای مریض میشد، میگفتند: «همین بچه یتیم را بگیرید بیاورید تا داغش کنیم.»
میگفتند تو پیچ داری.
موهای جلوی سرم را نگاه کن، کمی پیچ خورده اند! میگفتند: «این پیچی که در موهایت افتاده مثل دم عقرب است؛ برای بچه های همسن و سالت زننده است، باید روی آن را داغی بگذاریم.»
نگاه کن کرمشاه هنوز جای داغی ها معلوم است!»”
و این داغها همراه همیشگی و یاد آور ظلمهای بیشماری است که وجود شخصیتها را آزار میدهد: “گفتم: «گناه دارد!»
اخمی کرد و توی چشمان خیره شد و گفت: «اصلا به تو چه؟ خریدمش، اختیارش را دارم! میزنم، میبندم به تو چه ربطی دارد؟!»
هیچی نگفتم.
یکدفعه گفت: «من خودت را هم خریدم!»
گفتم: «خریدی؟»
گفت: «ها! پس چی؟ خریدم!»
گفتم: «از کی خریدی؟»
گفت: «وقتی که بچه بودی به دوتا بز خریدمت. از پدرت. همان سال هم پدرت وبا گرفت و مرد!»”
آنها به دیار غربت آمده اند اما امید برگشت دارند: “ما آمده ایم کار کنیم و برگردیم به ولایت. فردا صبح خودم میروم همراهش تا مطمئن شوم کجا کار پیدا کرده است. جا و مکانش را که دیدم برمیگردم و خودم این جا با خیال راحت کار میکنم. قرار نیست ما این جا چندین سال بمانیم. به شاه نسا قول داده ام قبل از یک سال برگردم.”
و همین قولهاست که مانع خیانت و زنبارگی آنها در غربت میشود: “من به خودم قول داده ام گره ای که به بند شلوارم در ولایت زده ام تا برگشتن به ولایت تحت هیچ شرایطی به خیانت بازش نکنم.”
نویسنده از میان جملاتی همچون “آفتاب به قَد بوته نخلی مانده بود که غروب کند.” مخاطب را به سمت آداب و رسوم بومی و محلی هدایت میکند: “مرتضی چوبش را به دُهل میزد و چراغ ساز میزد، عده ای از جوانها از روی اسب می پریدند و عده ای با چوبهای ارچن چوبب ازی میکردند. زنها با دستمالهای رنگارنگ رقص شیلی میرفتند و دخترها که گویی روی زمین نبودند هلهله و کِل سر میدادند و دست میزدند. عصر حنابندان عروسی جهانگیر و ماهرخ بود.”
و از خلال آداب و رسوم، مخاطب با خرده فرهنگ ها و باورها نیز آشنا میشود: “خاتون زن کدخدا اشاره کرد به حکیمه: «کسی بگذار حناهای ماهرخ و جهانگیر را شُل کند که زن پسرداری باشد. زن بی بچه یا دخترداری نباشد. خوبیت ندارد!»”
همچنین است اشارات نویسنده به باورهای بومی در نگاه به پدیده ای طبیعی همچون ماه گرفتگی: “صدای کل زدن زن های آبادی یکی بعد از دیگری بلند شد، جوانها به حَلَب میزدند و بچه ها شبا میکشیدند، جهانگیر جلو آمد و گفت: «کدخدا ماه! قرضدارها ماه را گرفته اند!»
کدخدا و عبدالله و سید همه به آسمان نگاه کردند، ماه گرفتگی شده بود، کدخدا گفت: «بگو مردم شادی گنند تا قرض دارها ماه را آزاد کنند.»”
روایت گاه بین گذشته و حال داستانی در حرکت است: “اوایل خرداد بود، گندمهای ناچیز درو شده بودند، زعیم ها لبهای تَرَک بسته شان خشک مانده بود، قحطی بیداد میکرد، نبود باران، زنگار زدن خوشه های گندم، هجوم ملخهای مهاجر، سال چهل و یک بود و هزار دردسر دیگر که بعدا خواهم گفت…»”
داستان به شخصیتی همچون نوروز که بخاطر فعالیت سیاسی تحت تعقیب است نیز اشاره میکند: “نوروز ساکش را برداشت و گفت: «سیاست کردم. راستش یک دست نوشته هایی نوشتم علیه رژیم، توی شیراز پخش شدند. فهمیدند که کار من هست. زنم را گرفتند و بعد آزادش کردند. یک نامردی مثل اینکه گفته من کجا کار میکنم، میترسم بیایند سراغم. حالا نمیدانم آخرش چه بشود!»”
خط سیر روایت نیاز به نقطه ی بحرانی نهایی دارد که این امر با ناپدید شدن حیدر در امارات شکل میگیرد.
شایعه ی کشته شدن حیدر خیلی زود به آبادی نیز میرسد و برخی فردی بنام غلامرضا را مسئول مرگ حیدر میدانند: “کدخدا صدایش را تند گرفت و گفت: «…تو خودت سر خرمن کوبی داد کشیدی که حیدر را میکشم، میبندم، میزنم، میگفتی هرکس اسم معصومه را به زبان بیاورد، زبانش را میبرم، نمیگفتی؟»”
و اینچنین داستان به سراغ یک باور قدیمی و کهن دیگر برای اثبات بی گناهی یا گناهکار بودن فردی میرود؛ قسم خوردن: “سید گفت: «سه راه برای قسم خوردن وجود دارد، راه اول این است که دیگ روغنی را روی آتش میگذارند تا روغن ها قُل بخورند، آن وقت مُلا دعا و سوره ای از قرآن میخواند و از غلامرضا یا هرکسی که مشکوک هستیم میخواهیم که انگشتش را فرو کند در دیگ قُل خورده روغن، اگر گناهکار باشد می سوزد و اگر نباشد نمی سوزد!…
راه دومش این است که یک گودالی به طول پنج قدم به عمق حدود یک متر میزنند و داخلش هیزم میریزند و آتش میزنند. وقتی که تمام هیزم ها به منگل تبدیل شدند، ملا سوره هایی میخواند و از طرف میخواهد که بعد از غسل کردن، لباس سفیدِ کفن بپوشد و با پای برهنه پنج قدم زده و از روی منگل های آتش رَد شود!…
راه سوم باید غسل کنی، کفن بپوشی، داخل قبر بخوابی، مثل مرده و بعد با صدای بلند سوگند یاد کنی که روحت از هیچی خبر ندارد.»”
غلامرضا خود را برای مراسم قسم خوردن آماده میکند، غافل از اینکه حیدر به همراه فردی بنام رحیم به خاطر کشته شدن یک زن به گروگان گرفته شده اند: “«میدانی رحیم؟ که باورش میشود که حیدر پسر سکینه به جرم قتلی که خبرش را ندارد گروگان چندتا سبیل توی دهن، دامن بلند باشد؟»”
در این بخش است که داستان دچار نقص روایت میشود؛ در میان حرفهای حیدر و رحیم مطالبی به صورت دیالوگ به دیگری گفته میشود که طرف مقابل خود از آنها خبر دارد و یا در آنجا حضور داشته است و همیم امر منطق روایی داستان را به چالش میکشد: “«…دیدی کریم چه غارت و غورتی میکرد؟ میگفت: روی میدان کارگرها شما با کسی دیگر دعوا کرده اید و سنگ زدید به او بخورد، نخورده است و به جای آن به سر زن عبدالقادر خورده است و با کارد تهدید میکرد.»”
و بعد از خودکشی نافرجام رحیم، حیدر و رحیم آزاد میشوند: “رحیم خودش را غمگین گرفت و گفت: «راستش خودکشی من یک نقشه بود!»”
و داستان پایان غافلگیرکننده ای دارد که در آن کرمشاه قاتل زنی است است که بخاطر آن حیدر و رحیم مدتها گروگان بوده اند: “کرمشاه دستانش را به کمر زد و گفت: «زنِکه مُرد؟!»
رحیم گفت: «مُرد!»
«با سنگ من؟»
«با سنگ تو!»”
۷/۳/۱۴۰۰
حامد حسینی پناه کرمانی