حامد حسینی پناه کرمانی؛
توسط: لوار ما
تاریخ: خرداد 8, 1400 زمان انتشار: ۸:۵۸ ق٫ظ کد خبر: 9363

نقدی بر رمان بی پدر اثر سهراب براهام

حامد حسینی پناه کرمانی/

واقع­ گرایی کلاسیک غالبا با روایتی که در پایان بسته می ­شود و سلسله مراتب صداهایی که حقیقت داستان را تشکیل می­ دهند مشخص می­شود.

روایت واقع ­گرای کلاسیک، از طریق ایجاد نوعی بی ­نظمی، مانند قتل، جنگ، سفر و یا عشق، روال نظام­ های فرهنگی و دلالتی مرسوم را به هم می­ریزد؛ و سپس داستان به سمت خاتمه­ ای حرکت می­کند که نوعی گره گشایی نیز هست، یعنی حل معما از طریق استقرار نظمی که تثبیت مجدد یا تکامل نظمی است که فرض می­شود قبل از وقوع حوادث داستان وجود داشته است.

رمان «بی­ پدر» با سفر سه نفر از اهالی آبادی آغاز می­شود.

حبیب، حیدر و جهانگیر با سوداهای متفاوتی پای در راه سفر می­گذارند: “هرسه از رودخانه فاصله گرفتند و در مسیر قبله به راه افتادند.”

آن­ها با جدا کردن خود از ریشه ­های سنتی و فرهنگی به سمت بندرعباس می­روند، هرچند آن­جا نیز مقصد نهایی سفرشان نیست: “مسافران هر سه از سایه ­ی کشدار تپه ­ی کنارصندل گذشته بودند که آفتاب از پشت کوه کرغتو به پایین خزید. دو ساعتی از آبادی دور شده بودند، حبیب میگفت: «اگر همین­طور راه برویم تا قبل از چهار شبانه ­روز به بندرعباس می­رسیم.»”

آرزوهای مسافران نیز مانند خودشان و سرزمینی که از آن خارج ­شده ­اند ساده و ابتدایی و نشانه­ ی عمق محرومیت تاریخی است که بر آن­ها تحمیل شده است: “آهی کشید و گفت: «چقدر دلم می­خواهد دوچرخه ­ی رالی داشته باشم، چقدر دلم می­خواهد به دسته فرمان چرخ رالی­ ام نوار آویزان کنم و یک جفت آیینه­ ی گرد داشته باشد و چقدر دلم می­خواهد به چرخ­هایش گل­ های لاستیکی بزنم و وقتی رکاب می­زنم جرینگ جرینگ صدا بدهند و ماه­رُخ نگاهم کند و ذوق بزند و من دست روی زنگش بگذارم…»

آن­ها در طلب دنیایی بهتر همراه با دیگرانی سوار لنچ می­شوند: “شب به نیمه رسیده بود، آسمان بُرقع سیاه ­رنگی به صورت کشید، ستاره ­ها یکی ­یکی پنهان شدند و ماه رفته رفته ناپدید شد. حرکت لنچ بر روی موج­ها مثل حرکت مار افعی بر روی ریگ­ های دشت بالا و پایین می­شد و چپ و راست می­رفت. موج ­ها بلند و بلندتر شدند و باد هر لُنگ بسته ­ای را از دور سر باز می­کرد و مثل یال به هم ریخته­ ی اسب رمیده ­ای در هوا می­چرخاند.”

شیوایی روایت گاه زبان متن را به سمت شاعرانگی سوق می­ دهد، هرچند که نویسنده روایتِ واقع­ گرا را قربانی شیوایی زبان نمی­کند: “توی شلوغی صدا به صدا نمی­ رسید. یک عده می­زدند و می­خواندند، یک عده گوشه­ گیر و یک عده بدحال و اسهال.”

متن روایت با کمک گرفتن از کلمات و اصطلاحات بومی و محلی رنگ و بوی شاعرانه­ تری می­ گیرد: “ماه شَبَق کم ­جانش را از کوه بالا کشیده بود. نه زوزه ­ی گرگی شنیده می­ شد و نه لاوه­ ی شغالی پیر. کوه سیاه و خشن انگار که زنده ­جانی به خود ندیده بود.”

حیدر هدف خود از سفر به دیار غربت را چیزی غیرمادی می­داند: “ناخدا روی پتوی چاپ سرباز نشسته بود و قلیان می­ کشید، چشمش که به حیدر افتاد اشاره کرد جلوتر بیا، حیدر ذوق­ زده به نرمی خنده­­ ای زد و جلو رفت.

ناخدا سر نَی را روی گونه­ اش گذاشت و گفت: «به این دیار آمدی که چه بشود؟»

حیدر جلدی جواب داد: «آمده ­ام که خودم را بشناسم. مثل دریا!»

ناخدا سرش را تکان داد و گفت: «راست می­گویی. خودشناسی عینهو دریاشناسی است.»”

از اینجاست که متن دچار معضل جملات زیبا و حکیمانه می­شود که به تناوب و گاه در قالب پند و اندرز در دهان شخصیت­ها قرار داده شده ­اند: “ناخدا لبخندی زد و گفت: «یادت باشد هر انسانی از دوران معصومیت کودکی که پا به عرصه­ ی جوانی و بزرگی می­گذارد اولین چیزی که باید یاد بگیرد خوبی و بدی است، شر و خیر، خطری که تو را تهدید می­ کند این است که باید سعی کنی در دنیای شهوات غرق نشوی.”

این قبیل جملات همچون زائده ­ای به متن چسبیده ­اند : “حیدر از زمین بلند شد و گفت: «در گام­های هر مرد دلباخته ­ای رازی وجود دارد که تنها طوفان­زدگان دریا می­دانند و بس.»”

اگر این جملات حکیمانه را فقط یکی از شخصیت­ های داستان بر زبان می­ آورد شاید قابل پذیرش در قالب شخصیت ­پردازی داستانی بود، اما گویی نویسنده اصرار دارد افراد و شخصیت­های مختلف و با روحیات متفاوت از این قبیل جملات بگویند: ” ابراهیم می­گفت: «هر روز معجزه ­ی خودش را دارد و هر سفری رویای خودش. ما عادت داریم که دائما راه برویم، بی­ آنکه بدانیم به کجا، و چه چیزی سر راهمان قرار خواهد گرفت. گاهی به چیزهایی که یک بار اتفاق برایمان می­ افتد، برخورد می­ کنیم و گاهی چیزهایی هست که دائما با آنها برخورد داریم و باز برایمان تجربه نمی­ شوند.»”

این قبیل جملات تبدیل به چالش جدی زبان متن می­شوند: “نوروز کلاهش را از روی صورتش برداشت و گفت: «… پریدن از هر ارتفاعی بدل­کاری نیست، حماقت است.»”

راه­ بلد مسافران را جلو می­ برد: ” راه ­بلد از العین صحبت می­کرد می­گفت: «هرکس که دلش می­خواهد به العین بیاید باید فردا صبح خودش را به راس خیمه برساند و از آنجا به عین امان می­رویم، هوای دُبی شرجی است اما شهر العین هم کار بیشتر است و هم هوای بهتری دارد.»”

هرچند که راه ­بلد هم می­داند همه نمی­توانند از پس این سفر پرمشقت برآیند: “می­گفت: «راه دور است و پرخطر، کم­ آبی، گرمای هوا و نبود دارو و وسایل کافی خوراکی، خیلی زود آدم ­های کم­ بنیه جسمی را از پا در می­ آورد.»”

نویسنده با روش شاعرانه­ ی خود سیر حوادث را در اختیار می­گیرد: ” شب گذشت و آفتاب به اختیار خود روشن­ تر از همیشه سر از کوه برداشت تا به راهش ادامه دهد و باز در پی خود بازگردد. لب­های ترک­ بسته­ زیر تیغش به هَل­ هَل افتاده بودند، آب تمام شده بود. ناامیدی در نگاه مسافران پلک­ ها را به هم می­آورد.”

و تمثیل در راستای متن مورد استفاده قرار می­گیرد: “آفتاب بالا آمد. چنان که خنجری را به گودی زیر گلوی کسی فشار دهند و بخواهند از او اعتراف پیدا کنند و نقشه­ ی جنگی بگیرند.”

یکی دیگر از مسافران در سفر امارات مرد بلوچی بنام کرمشاه است که نمونه­ ی اخلاق، رفتار و مرام وی را در شخصیتی با همین نام در رمان «غلامحسین یاغی»، دیگر رمان سهراب براهام، خواهیم دید: “کرمشاه می­گفت: «شکار کردن از دو حالت خارج نیست؛ یا از سر نیاز است و یا تفریح، مرد کسی است که شکار آبستنی را شکار نکرده باشد.»”

او نمادی از نوع خاصی از تفکر است: “ما بلوچ­ها مردانگی را در کلام می­دانیم. مگر نشنیده ­ای که از قدیم گفته ­اند «کلام مرد اگر از مردانگی و جوان­مردی بیرون بیاید از کلام خدا هم بالاتر است.»”

شخصیت­ های این رمان افراد درمانده ­ای هستند که حتی از واگذار شدن زمین نیز بی­ بهره مانده ­اند: “تا قبل از پارسال (۱۳۴۱) زمین­ ها دولتی بودند. دولت بذر و آب و زمین در اختیار مردم قرار می­داد و وقت برداشت دو سهم محصول برداشت شده را می­برد و یک سهم از سه سهم را به زعیم می­داد. یک سهم بذر، یک سهم خاک و آب و یک سهم کار زعیم، دو سال پیش از طرف رئیس املاک به کدخدا خبر دادند که قرار است زمین­ها را واگذار به زعیم ­ها کنند و گفته بودند امسال هرکس بذر از املاک بگیرد اسمش ثبت می­شود و به عنوان زعیم برایش سند صادر می­شود. یک عده مثل ما آدم­های ساده هر سال از خود کدخدا بذر می­گرفتیم، آن سال هم گرفتیم و اسم­مان جزو لیست نرفت؛ اما در عوض کدخدا به قوم و خویشانش گفته بود که جریان از این قرار است و بروید بذر بگیرید و آنها رفتند و حتی اسم بچه­های خردسالشان را هم رد کرده بودن و بذر گرفته بودند. خیلی درد است، کرمشاه بچه­ی چند ماهه و یک ساله و زن حامله ­دار سهام­دار باشند ولی من بعد از عمری زعیمی آواره­ ی شهر غریب شده باشم. چه می­دانستیم که بی­ قانونی است؟ چه می­دانستیم کلاه­برداری است؟”

همین اشاره­ ی تاریخی به شکلی متفاوت در رمان «غلامحسین یاغی» دوباره تکرار می­شود.

و این درماندگی از کودکی در تاروپود شخصیت­ ها تنیده شده است: “یادم است که بچه بودم هروقت که بچه­ ای مریض می­شد، می­گفتند: «همین بچه یتیم را بگیرید بیاورید تا داغش کنیم.»

می­گفتند تو پیچ داری.

موهای جلوی سرم را نگاه کن، کمی پیچ خورده ­اند! می­گفتند: «این پیچی که در موهایت افتاده مثل دم عقرب است؛ برای بچه­ های هم­سن­ و سالت زننده است، باید روی آن را داغی بگذاریم.»

نگاه کن کرمشاه هنوز جای داغی ­ها معلوم است!»”

و این داغ­ها همراه همیشگی و یاد آور ظلم­های بی­شماری است که وجود شخصیت­ها را آزار می­دهد: “گفتم: «گناه دارد!»

اخمی کرد و توی چشمان خیره شد و گفت: «اصلا به تو چه؟ خریدمش، اختیارش را دارم! می­زنم، می­بندم به تو چه ربطی دارد؟!»

هیچی نگفتم.

یک­دفعه گفت: «من خودت را هم خریدم!»

گفتم: «خریدی؟»

گفت: «ها! پس چی؟ خریدم!»

گفتم: «از کی خریدی؟»

گفت: «وقتی که بچه بودی به دوتا بز خریدمت. از پدرت. همان سال هم پدرت وبا گرفت و مرد!»”

آ­ن­ها به دیار غربت آمده ­اند اما امید برگشت دارند: “ما آمده ­ایم کار کنیم و برگردیم به ولایت. فردا صبح خودم می­روم همراهش تا مطمئن شوم کجا کار پیدا کرده است. جا و مکانش را که دیدم برمی­گردم و خودم این جا با خیال راحت کار می­کنم. قرار نیست ما این جا چندین سال بمانیم. به شاه­ نسا قول داده ­ام قبل از یک سال برگردم.”

و همین قول­هاست که مانع خیانت و زن­بارگی آن­ها در غربت می­شود: “من به خودم قول داده ­ام گره­ ای که به بند شلوارم در ولایت زده ­ام تا برگشتن به ولایت تحت هیچ شرایطی به خیانت بازش نکنم.”

نویسنده از میان جملاتی همچون “آفتاب به قَد بوته نخلی مانده بود که غروب کند.” مخاطب را به سمت آداب و رسوم بومی و محلی هدایت می­کند: “مرتضی چوبش را به دُهل می­زد و چراغ ساز می­زد، عده ­ای از جوان­ها از روی اسب می ­پریدند و عده ­ای با چوب­های ارچن چوب­ب ازی می­کردند. زن­ها با دستمال­های رنگارنگ رقص شیلی می­رفتند و دخترها که گویی روی زمین نبودند هلهله و کِل سر می­دادند و دست می­زدند. عصر حنابندان عروسی جهانگیر و ماهرخ بود.”

و از خلال آداب و رسوم، مخاطب با خرده ­فرهنگ­ ها و باورها نیز آشنا می­شود: “خاتون زن کدخدا اشاره کرد به حکیمه: «کسی بگذار حناهای ماهرخ و جهانگیر را شُل کند که زن پسرداری باشد. زن بی­ بچه یا دخترداری نباشد. خوبیت ندارد!»”

همچنین است اشارات نویسنده به باورهای بومی در نگاه به پدیده ­ای طبیعی همچون ماه­ گرفتگی: “صدای کل ­زدن زن­ های آبادی یکی بعد از دیگری بلند شد، جوان­ها به حَلَب می­زدند و بچه­ ها شبا می­کشیدند، جهانگیر جلو آمد و گفت: «کدخدا ماه! قرض­دارها ماه را گرفته ­اند!»

کدخدا و عبدالله و سید همه به آسمان نگاه کردند، ماه ­گرفتگی شده بود، کدخدا گفت: «بگو مردم شادی گنند تا قرض ­دارها ماه را آزاد کنند.»”

روایت گاه بین گذشته و حال داستانی در حرکت است: “اوایل خرداد بود، گندم­های ناچیز درو شده بودند، زعیم ­ها لب­های تَرَک ­بسته­ شان خشک مانده بود، قحطی بیداد می­کرد، نبود باران، زنگار زدن خوشه­ های گندم، هجوم ملخ­های مهاجر، سال چهل و یک بود و هزار دردسر دیگر که بعدا خواهم گفت…»”

داستان به شخصیتی همچون نوروز که بخاطر فعالیت سیاسی تحت تعقیب است نیز اشاره می­کند: “نوروز ساکش را برداشت و گفت: «سیاست کردم. راستش یک دست ­نوشته ­هایی نوشتم علیه رژیم، توی شیراز پخش شدند. فهمیدند که کار من هست. زنم را گرفتند و بعد آزادش کردند. یک نامردی مثل اینکه گفته من کجا کار می­کنم، می­ترسم بیایند سراغم. حالا نمی­دانم آخرش چه بشود!»”

خط سیر روایت نیاز به نقطه­ ی بحرانی نهایی دارد که این امر با ناپدید شدن حیدر در امارات شکل می­گیرد.

شایعه­ ی کشته شدن حیدر خیلی زود به آبادی نیز می­رسد و برخی فردی بنام غلام­رضا را مسئول مرگ حیدر می­دانند: “کدخدا صدایش را تند گرفت و گفت: «…تو خودت سر خرمن­ کوبی داد کشیدی که حیدر را می­کشم، می­بندم، می­زنم، می­گفتی هرکس اسم معصومه را به زبان بیاورد، زبانش را می­برم، نمی­گفتی؟»”

و اینچنین داستان به سراغ یک باور قدیمی و کهن دیگر برای اثبات بی­ گناهی یا گناهکار بودن فردی می­رود؛ قسم خوردن: “سید گفت: «سه راه برای قسم خوردن وجود دارد، راه اول این است که دیگ روغنی را روی آتش می­گذارند تا روغن­ ها قُل بخورند، آن وقت مُلا دعا و سوره ­ای از قرآن می­خواند و از غلام­رضا یا هرکسی که مشکوک هستیم می­خواهیم که انگشتش را فرو کند در دیگ قُل­ خورده روغن، اگر گناه­کار باشد می­ سوزد و اگر نباشد نمی­ سوزد!…

راه دومش این است که یک گودالی به طول پنج قدم به عمق حدود یک متر می­زنند و داخلش هیزم می­ریزند و آتش می­زنند. وقتی که تمام هیزم­ ها به منگل تبدیل شدند، ملا سوره­ هایی می­خواند و از طرف می­خواهد که بعد از غسل کردن، لباس سفیدِ کفن بپوشد و با پای برهنه پنج قدم زده و از روی منگل­ های آتش رَد شود!…

راه سوم باید غسل کنی، کفن بپوشی، داخل قبر بخوابی، مثل مرده و بعد با صدای بلند سوگند یاد کنی که روحت از هیچی خبر ندارد.»”

غلام­رضا خود را برای مراسم قسم خوردن آماده می­کند، غافل از اینکه حیدر به­ همراه فردی بنام رحیم به خاطر کشته شدن یک زن به گروگان گرفته شده ­اند: “«می­دانی رحیم؟ که باورش می­شود که حیدر پسر سکینه به جرم قتلی که خبرش را ندارد گروگان چندتا سبیل توی دهن، دامن بلند باشد؟»”

در این بخش است که داستان دچار نقص روایت می­شود؛ در میان حرف­های حیدر و رحیم مطالبی به صورت دیالوگ به دیگری گفته می­شود که طرف مقابل خود از آن­ها خبر دارد و یا در آن­جا حضور داشته است و همیم امر منطق روایی داستان را به چالش می­کشد: “«…دیدی کریم چه غارت و غورتی می­کرد؟ می­گفت: روی میدان کارگرها شما با کسی دیگر دعوا کرده­­ اید و سنگ زدید به او بخورد، نخورده است و به جای آن به سر زن عبدالقادر خورده است و با کارد تهدید می­کرد.»”

و بعد از خودکشی نافرجام رحیم، حیدر و رحیم آزاد می­شوند: “رحیم خودش را غمگین گرفت و گفت: «راستش خودکشی من یک نقشه بود!»”

و داستان پایان غافلگیر­کننده ­ای دارد که در آن کرمشاه قاتل زنی است است که بخاطر آن حیدر و رحیم مدت­ها گروگان بوده ­اند: “کرمشاه دستانش را به کمر زد و گفت: «زنِکه مُرد؟!»

رحیم گفت: «مُرد!»

«با سنگ من؟»

«با سنگ تو!»”

۷/۳/۱۴۰۰

حامد حسینی پناه کرمانی