نگاهی به رمان غلامحسین یاغی اثر سهراب براهام
حامد حسینی پناه کرمانی/
لوسین گلدمن (Lucien Goldmann) فیلسوف و منتقد ادبی معتقد بود اثر ادبی یک ساختار مرکزی دارد که با ساختارهای ذهنی طبقه ی اجتماعی مربوط است.
به شیوهی نقادی گلدمن «ساختگرایی تکوینی» (genetic structuralism) می گویند؛ یعنی بحث و دقت در عناصری که اثر را به وجود می آورد و این از نظر گلدمن جهان بینی طبقات اجتماعی است.
هدف ساختگرایی تکوینی بیان وحدت میان صورت و محتواست.
به طور کلی روش گلدمن پیدا کردن جهان بینی پنهان اثر و ربط دادن آن به یک گروه اجتماعی است.
به نظر گلدمن اموری چون زبان و ساختار و تولید، فاعل حرکت تاریخی نیست بلکه انسانها تاریخ را می سازند.
گلدمن دنبال روابط ساختاری بین اثر ادبی، جهان بینی و تاریخ است و این که چگونه وضعیت تاریخی یک گروه اجتماعی از طریق جهان بینی نویسنده تبدیل به ساختی ادبی می شود.
رمان «غلامحسین یاغی» با استفاده از یک ساختار مرکزی که حول زندگی فردی به نام غلامحسین می گردد با نوشتن از زندگی افرادی دور از مرکز توانسته مخاطب را با بافت زندگی یک طبقه ی اجتماعی خاص و کمتر شناخته شده اندکی آشنا کند.
داستان، روایت ساعات آخر زندگی یک محکوم به اعدام است که در اتاق قرنطینه قبل از اعدام با سرباز نگهبان خود صحبت می کند: “می دانم محکومین به اعدام را در سحرگاه به دار می آویزند؛ اما نمی دانم چرا قاضی حکم داده است که مرا دمِ غروب بالایِ دار بکشند.”
غلامحسین کسی است که به جرم یاغی بودن و قتل برای دفاع از خود سالها تحت تعقیب بوده است اما تعریف او از یاغی متفاوت است: “یاغی به کسی می گویند که بر علیه ظلم بجنگد، به هر دزد و راهزن و شرارت گری که یاغی نمی گویند.”
راوی ویژگی های یاغی را بر می شمارد: “چیزی که میدانم این است که یک یاغی زمین را شخم نمی زند تا گندم بکارد؛ یک یاغی چاهِ به گل نشسته ای را به آب نمی رساند و دعای باران نمی خواند تا ابری به اوج بنشیند و بارور شود و دل چوپانی شاد شود و لبخندی به مهر بر لبانِ ترک خورده ی زعیم فرو بنشیند. یک یاغی از ترس لو رفتن، عطر و ادکلن نمی زند تا فضایی را به بوی خوش معطر کند. یک یاغی از سَرِ نیاز، قرآن را دائم الوقت به سینه دارد تا بلایی به سرش نیاید و بهتر از ملاهایی که سر قبر مردگان به صوت دلنشین قرآن می خوانند، قرآن را تلاوت میکند و بهتر از هرکسی می دانند آیه ی مبارکه ی «وجعلنا» برای محفوظ شدن از چشم دیگران است یا خوب می داند که خدا در همه جا هست. یک یاغی بدون وضو، وارد زیارتگاه امام زاده ای نمی شود.”
از میان روایاتی لایه لایه که توسط غلامحسین نقل می شوند گاه به نکاتی تاریخی دست پیدا می کنیم: “منطقه ی ما، زمین ها تحتِ نظرِ دولت بود و زعیم حق نداشت سرخود رویِ زمین چیزی کشت کند و درختی بکارد. البته همان سالِ بعد از طرف شاه، زمین ها را به زعیم ها واگذار کردند. خدا خیرشان ندهد، بعضی ها را بی حق کردند و با وجودی که زعیم بودند سهام دارشان نکردند و مجبور شدند برای ساکن شدن و خانه درست کردن در جایی، از دیگران زمین بخرند. با وجودی که پدر و اجدادشان سالهای سال زعیم بودند حتی یک وجب زمین هم بهشان نرسید، در صورتی که زن کدخدا و بچه های خردسالش نیز سهام دار شدند.”
استفاده از کلمات و اصطلاحاتی که رنگ و بوی بومی دارند، زبان متن را دلنشین میکند؛ اصطلاحات و کلماتی همچون : “کمتر از یک صدارس فاصله بود.” یا “چای به دَم دارم.” و یا ” عرضِ استانِ مبارک سرکار که تو باشی…” و یا “آدم پُرمسخره ای بود.” و نیز “هوا رم داده بود و سرد.”
گاه این زبان به متن و روایت غلامحسین رنگ و بوی شاعرانگی میدهد: “این را دانسته باش که تفنگ ها وقتی زیبایند که بر درگاهِ خانه ها آویزان باشند؛ وگرنه هر سربِ داغی میتواند شیرِ سینه ی زنی تازه زایمان کرده را بخشکاند، یا هل هله ی غمگینِ زنی سالخورده را به عزا در سحرگاه بپیچاند، مویه بردارد و سرِ داغداری را برهنه کند. هر سربِ داغی میتواند شکارِ لب تشنه ای را در لب چشمه ای به رقص خون در بیاورد.” و یا در جای دیگری: “دریغا که یاغی ها بر بامِ غرورِ خویش، غبار بر لبِ قصه گویان انداخته اند و در دنیایِ خویش چه بسیار بودند که دست در عالمِ برزخ فرو برده اند!” و این چنین است که گاه متنِ روایت در دام پند و اندرز و نصیحت گویی می افتد: “لازمه ی هر زندگی خوبی، شرافت و نجابت است؛ نمی دانم چرا بعضی ها نمیتوانند از این حریم محافظت کنند!”
نویسنده موفق می شود از خلال همین گونه جملات، تلنگری نیز به ذهن مخاطب بزند: “در سرزمینی که خونی به ناحق ریخته شود، گندم برکت نخواهد داد.” و یا در جای دیگری: “انسان وقتی مرده است که ذوقش مرده باشد.”
غلامحسین که در سنین پایین برای دفاع از خود داس بر سر فردی زده می گوید: “دیدار یک جان شد و مُرد؛ ولی روزگار من سیاه شد.”
غلامحسین نگاه خاص خود را به باورها و اعتقادات دارد: “گفتم: «سکینه کفِ پای چپم خارش می دهد، از جوانی متوجه شده ام که هر وقت کفِ پایم خارش داده است، به مشکل خورده ام یا مالباخته شده ام یا دعوایی به سرم افتاده.»
گفت: «غلامحسین برای این که دنیا را زیباتر ببینی، نباید به این خرافات توجهی داشته باشی!»
گفتم: «اعتقادات و باورها بخش عمده ای از زندگیمان هستند؛ مردمان قدیم بر اساس تجربه هایشان به باورهایشان اعتقاد داشتند!»”
و این چنین باورهایی در سرتاسر روایت جریان دارند: “به این چوب های ریخته به روی آتش خوب نگاه کن! ببین چوب های نیمه خشک ِگز، چگونه فیش فیش صدا می دهند و دود میکنند، از قدیم گفته اند: «وقتی چنین بشود، حتما کسی دارد غیبتِ روشن کننده ی آتش را می کند!»”
سهراب براهام از خلال روایات گوناگون به خرده فرهنگ های بومی نیز اشاره میکند: “ملارمضان جلوتر خزید و گفت: «تا چند سال پیش، خیلی از مردم روی کاغذ عقدنامه نمی نوشتند. ملایی می آمد و شفاهی صیغه را جار می کرد. حتی آدمهایی بودند که به نیتِ عقدِ دائم در حضور سه نفر آدم بالغ، از روی بوته ی جَری می پریدند و میگفتند: که زن به تو حلال شده است؛ اما حالا به شکر خدا عقدنامه را روی کاغذ می نویسند.”
و وصیت نامه ی مکتوب غلامحسین بسیار کوتاه است: “به دیدن من اگر آمدی، تنها برایم نسیم بیاور و لبخندی به رنگ سحر که تسکین دلم باشد.”
بی طرف ماندن نویسنده در تمام طول متن نقطه ی قوت اثر است و همین بی طرفی نویسنده و پرهیز از جانب داری است که ذهن مخاطب را به کنکاشی فراتر از متن وامیدارد: “تفنگها تا چه اندازه نجابت دارند؟!”
۳۰/۲/۱۴۰۰
حامد حسینی پناه کرمانی