من دختر یک یاغیام! / دلنوشته ای برای سردار شهید حاج قاسم سلیمانی

من دختر یک یاغیام!
جهان زیباترازنگاه آدمی آزموده است، هر فانوس روشنی را تحمل باد نیست.
مادرم میگوید: «پدرت یک یاغی بود، بهش گفته بودم به خانه برگرد! و تفنگت رابه زمین بگذار.» جوابم داد: «نمیتوانم زن، نمیتوانم. تابوت ما را کسی به شانه نخواهد گرفت.«
یک تفنگ داشت، یک دوربین، یک خنجر بلوچی که دائما به غلافاش بود. دخترم ما ازهجومِ طوفان به آرامش نسیم رسیدهایم. زندگیمان مثل گوسفندی قربانی بود، بسته شده برتیرکِ چوبیِ حیاط خانهمان به انتظار تیغهی کارد به سوهان درافتاده؛ نه آرامش به خیالمان بود نه فروخفتگیمان به امید و بیداری. ناامنی درمنطقهمان بیداد میکرد. حتی آرامش از نو عروسان آبادی را ربوده بودند. بهحجلهی شادیشان حمله کرده زیورآلاتشان را میربودند. تاریکی شب که فرو میریخت نه رحم بود و نه مروت وانصاف. تا اینکه مردی ازتبار عشایرنشینانِ رابر زمین به نام «سردار حاج قاسم سلیمانی» قدم به خیر به کوهستان گذاشت. درکلامش ردپای بهار و نور را به سوغات آورده بود تا پای برهنهی کودکانِ بلوچ را هیچ شب تاریکی نیش نزده باشد. امنیت آورد، اندیشههای بزرگ. پدرت و چه بسیار یاغیانی دیگر که دولتخواه شدند، آب و زمینمان دادند، واممان دادند، حالا هرروز تنورمان به دلخوشی گرم است و چایمان به حلاوت. بهجای تفنگ بیل به دست گرفتند و بهجای خنجر کلام روشنِ دانایان. مادرم گاهی به لهجهی باران سخن می گوید و گاهی رؤیایِ روستاییاش را به گندمزار میکشد. مادرم از زمینهای مجروح، از ماهگرفتگی، ازسرب داغِ نفرت می ترسد. مادرم گاهی به رمز سخن میگوید.
سردار من!
من دختر یک یاغیام که حالا بزرگ شدهام. با تو همهی آئینها نغمه سر دادهاند. با تو باران، باران بوده و هست. بهاری بر دشتهایِ تبسم و شکوفه. نامت وحشتیست بر دل دشمنان، اوج پروازیست دربالِ پرندگان. همهی فصلها را فصل عشق و تمنای عشق نامیدهاند. چه بسیار پلهای شکسته را مرهم نهادی، چه آتشهای شعلهور راخاموش کردی، نامت استوار بر قامت بلند خلیج همیشه فارس، نامت نامیِ نامداران حک شده برلوحِ آسمان، نامت آرامش در کوههای نمداد و اورتین، کوههای بزمان و آبسگو، دشت پهناور رودبارزمین.
در کنار هر پنجره گلدانی است و هر گلدانی گلی دارد و هر گلی از طوفان میهراسد. برخیز و مادران جنگ را تسلیت ده، امید به آرامش وصبوری، به داغ جوان. جهان هنوز غبارآلوده است، برخیز ما به آخرین دیالوگ کتاب رسیدهایم، قرار است طوفانی سربگیرد، انتقام سختتری درراه است. واژهها بدجوری به هم ریختهاند. خورشید در اوج نورانیت است، ندایمان داده است: «آیاکسی هست مرایاری کند؟»
فاطمه براهام
دانش آموز مدرسه فاطمیه جیرفت
پی نوشت: این دلنوشته رتبه دوم مهرواره سردار سلیمانی که توسط موسسه یادمان ولایت جیرفت برگزار شد را کسب نمود.