توسط: لوار ما
تاریخ: اردیبهشت 16, 1404 زمان انتشار: ۸:۰۳ ق٫ظ کد خبر: 20817

روزش مبارک باشد آقای حافظ آبادی

داستانی کوتاه از معصومه صادقی گوغری به مناسبت روز معلم؛

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی لوار، معصومه صادقی گوغری از نویسندگان و شاعران استان، به مناسبت روز معلم، داستان کوتاهی برایمان ارسال کرده که در ادامه آمده است.

 

دو تا اتاق خشت و گلی بود، یکی خانه آقای مدیر و یکی کلاس مدرسه، اما تا دلتان بخواهد حیاط شنی، بزرگ بود. گاهی وقت ها جوی آبی هم از وسط آن رد میشد و از زیر دیوار کوتاه سنگی خودش را به مزرعه مشدی ابراهیم می رساند.

یک روز نوبت من و فرخنده بود و یک روز نوبت شهربانو و کلثوم. ظرف های آقای معلم را جمع می کردیم توی سبد نیکل تا سرقنات می بردیم و می شستیم. گاهی که لیوان پلاستکی یا پارچ قرمز پلاستیکی آقای معلم را آب با خودش می برد، تا نزدیکی انجیر سیاه سعدی دنبالش  تمام جوی را می دویدیم. تا با احتیاط بقیه ظرف ها را آب می کشیدیم، جمع می کردیم و برمی گشتیم، مدرسه تقریبا  تعطیل  می شد. سبد نیکل را توی اتاق آقای معلم می گذاشتیم می دویدیم سمت کارتن تغذیه که ایرج  جلوی در مدرسه به بچه ها می داد.

یک روز سرصف آقای حافظ آبادی گفت: قوری مرا که شکسته؟

فرخنده  بی درنگ بلند شد و دستش را بالا گرفت: آقا به همین زیارت اگر ما شکستیم. آقای معلم خندید وگفت: به کدام زیارت؟ به همین زیارتی که من ایستاده ام؟ وبه سنگ بزرگی که رویش ایستاده بود اشاره کرد. و بعد به ایرج که ترکه های خیس خورده اناری اش را از توی جوی آب بیاورد.

دست های من و فرخنده محکم همدیگر را فشردند. عرق شقیقه با اشک های روی گونه هایمان یکی شده بود. آقای حافظ آبادی ترکه را روی ران پاهایش تکان داد و گفت: تا فردا ظهر هرکس قوری را شکسته، خودش بیاید بگوید، وگرنه همه نفری ده تا ترکه، پنج تا کف دست پنج تا کف پا.

و رفت توی اتاق خودش.

همه توی صف به همدیگر نگاه می کردیم  که صفیه از صف زد بیرون با تشر رو به من گفت: قوری آقای مدیر را تو و فرخنده شکستین.

بغض کردم و دلم عین سماور نفتی قل قل جوشید. غروب با فرخنده رفتیم سر زیارت پیر دهگاه، زیارت با معجزه ای بود، هیت کشیدیم: یا پیر دهگاه هرکس قوری آقای مدیر را شکسته بیاید واخود بگیرد.

برعکس فردای آن روز عباس کَرَم به رحمت خدا رفته بود، و از دیوار کوتاه مدرسه صدای ناله و بیدادشان بلند بود. من و فرخنده لحظه ای حواسمان گم میشد به پشت دیوار و سرگرم میشدیم اما قوری شکسته اقای معلم مدام پیش چشمانمان می آمد.

ایرج با قدبلندش وسط حیاط ایستاده بود و لحظه مرگ عباس کرم  را تعریف میکرد. اما من و فرخنده دلمان می خواست بفهمیم قوری آقای معلم را که شکسته. دلم می خواست مغازه قوری فروشی داشتیم و برای آقای معلم قوری جدیدی می خریدیم حتی توی خانه کسی قوری اضافی نداشت که به آقای معلم بدهند. قرار شد دیگر پسرها هم داوطلب شوند و ظرف های آقای معلم را بشویند. من و فرخنده برای ته مانده غذاهای توی کماجدان آقای معلم و ته دیگ های چسبیده، آب توی دهانمان جمع میشد.  حالا دیگر حل مکافات  قوری شکسته آقای معلم تمام درس مشقمان شده بود.

بنده خدا آقای حافظ آبادی چند وعده ای بود خانه مشه مراد چایی میخورد.

سوم عباس کرم بود که آقای معلم سرصف گفت: من می دانم قوری مرا که شکسته.

ناگهان شهربانو از وسط صف دستش را بالا گرفت: اقا اجازه ما که به دستی نشکستیم از بالای صفتوی افتاد شکست.

من از خوشحالی فریاد زدم: یا پیر دهگاه چقدر با معجزه ای.

 

معصومه صادقی گوغری